پس به چه ایستاده ای؟ لحظه ها دم به دم میمیرند*

ساخت وبلاگ

اینها رو دارم ساعت یک و چهل و شش دقیقه نیمه شب مینویسم اگر الان رو هنوز جمعه حساب کنم فردا شنبه است, شنبه ای که قبل از هشت صبح باید از خونه بیرونم بزنمو بعد از هشت شب برگردم.

حالم ترکیبی از آرامش و اضطراب توامان است.

نگران پریزادم, تبِ واکسن شش ماهگی و سرماخوردگی اش و با هر سرفه اش بند دلم پاره میشود.

و همزمان آرومم, از داشتنش که وقتی براش میخونی گنجشک لالا سنجاب لالا سرش رو میزاره رو شونتُ چشمای نازش رو میبنده.

...

حال این روزهام ترکیبی از خستگی, انگیزه, امید, اضطرابُ دلتنگی ست.

هی هر روز برنامه ای میچینم با دلتنگی شدید روزم رو شروع میکنمو ادامه میدم اظطراب توی دلم رو چنگ میکشه و در نهایت هم خستگی به چشم و تن و جانم رحم نمیکنه ولی باز هر شب به فردا فکر میکنم به یار...به یار که حضورش انگیزه خوب بودن است, دوست داشتن خودم, که اگر نقاشیهایم را تحسین نمیکرد به چه ذوقی ساعت پنج صبح دست به قلمو میبردم؟

که هر شب با سنگینی چشمها کتاب بخونم که کلیدر به جلد پنجم برسه و لیستی بلند بالا برای کتابهای بعدی...

حالا هم اینهارو با خستگی مینویسم با اظطرابِ فکر کردن به هفته پیش رو, با دلهره ی میشود یا نمیشود هایش, با همه برنامه هایی که توی سرم وول میخورد و با دلتنگی شدیدی که راه نفس رو تنگ میکنه و باز امید...امید که فرداهای روشن تری در راه است, فردایی که بزرگترم, بالغ ترم, عاشق ترم...

...

پ ن: کاش زمانم, ذهن و دستم یاری کنند که بیشتر بنویسم از ننوشتن همین روزانه های ساده  این روزانه های بی مزه ای که چیزی به کسی اضافه نمیکند در عذابم.

*کلیدر



یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 102 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت: 17:07