خوشحال و خوشبخت ولی خسته خیلی خسته...

ساخت وبلاگ

به ساعت نگاه میکنم تقریبا دو ساعت دیگه دارم تا پایان این ساعت کاری، تا رسیدگی به خونه ای که حالا مشترکه، به گردوهای تازه ای که یار خریده و همونطور توی نایلون گوشه آشپرخونه هستند و من چقدر دلم هوسشون رو کرده بود. به مرتب کردن اتاق، اتو کردن لباسها...

سه هفته ای از شروع زندگی مشترکم با مرد خوب مغرورم میگذره و هنوز همه چیز خیلی خیلی تازه اس و کاش تا همیشه تازه بمونه...

ذوق خانمون رو دارم، خونه ای که اسمش رو قمرالملوک گذاشتیم(یعنی ماه همه خانه ها، بله بله میدانم این معنی را نمیدهد)،ذوق تموم شدن ساعت کاری امروز، خرده خریدهایی که قبل از رسیدن به خونه انجام میدم، راستی دختر جان سالها بعد اگر بودی و اتفاقی این روز از زندگیت رو خوندی یادت باشه که آخرین روزکاری هفته بود و منتهی به چهار روز تعطیلی، محرم بود و تو و مریم و سحر و شیما کنار هم نشسته بودید و هرکس سرش توی سیستمش و تازه حقوق گرفته بودید...

توقعم از اینکه با رفتن زیر یک سقف تمام دعواها، اختلافها و گریه ها دود میشوند و میروند هوا محقق نشده ولی همه چیز آروم تر و دوست داشتنی تره، با همه اختلاف سلیقه ها، با همه غرورها، خودخواهیها و وسواسهای عجیبی که درگیرشیم، با هم آشپزی میکنیم با هم خونه رو مرتب میکنیم، سریال میبینیم و نبض ریز عاشقانه ای زیر همه اینکارها جریان داره...

مشاوره رو همچنان میرویم و این موضوع دلم رو گرم میکنه، که ما هر دو این رابطه رو این زندگی رو همدیگه رو با جون و دل میخوایم، تلاشهای دوتاییمون، ایده هایی که همسرم برای نقاشی رو دیوار پاسیو میده، تلاشش برای تبدیل خونه به بهترین ورژن خودش،...فقط مردی که  زن زندگیش  رو با همه وجود بخواد اینجوری دل میده به جزییات این زندگی... این چیزها تو سرم میچرخه و دلم گرمِ گرمِ گرم میشه...

خوشحالم وم خوشبخت و خدارو برای همه چیز از تهِ تهِ تهِ قلبم شاکرم.

یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 17 آذر 1399 ساعت: 4:51