گاهی به کتابهایت نگاه کن.

ساخت وبلاگ
این کتاب عزیزترین کتاب زندگیِ منه از عزیزترین فرد زندگیم.

کتاب رو سالای اول دانشگاه هدیه گرفتم، همون وقتی که تازه از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودم و فکر میکردم میتونم دنیا رو نجات بدم.

من با این کتاب، کتابخون شدم و هر جا کم آوردمُ خسته شدم کتاب رو ورق زدم دل دادم به دبیر ادبیات و محبوبِ خوب آذریش...

...

خاطره نوشت: 

گفتم آخه کتاب؟؟؟ آدم برای تولد مامانش کتاب میخره؟؟؟ بیا این روسریا رو ببین نگاه کن  این طرحش چقدر قشنگه

گفتی نه من برای آدمای باارزش زندگیم فقط کتاب میخرم.

خنده نشست رو لبام با یادآوری همه کتابایی که بهم هدیه دادی.

...

با سپاس از حنای عزیزم.

....

- ها! این را باش! عسل مرا می‌خواهد. کوه الماس را. همه کندوهای عسل دنیا را، یکجا می‌خواهد! به همین بچگی، دو سال در زندان نامردانِ ساواک بوده. می‌فهمی؟        
- بله آقا. دو سال سخت، با شکنجه. می‌دانم.   
- از تو خیلی سَر است؛ از هر لحاظ. 
- می‌دانم. شاید برای همین هم می‌خواهمش.  
- قَدَش، دو برابر توست.   
- اما من، خودش را می‌خواهم، نه قَدَش را.    
- قدش را چطور از خودش جدا می‌کنی؟      
- هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت می‌شود؛ اما کسی هم هلو را به خاطر هسته‌اش نمی‌خرد.     
- عجب ناکِسی هستی تو!  
- دست کم حرف زدن می‌دانم. دبیر ادبیاتم.    

...

یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : گاهی,کتابهایت,نگاه, نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 100 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 0:05