هفته ی پیش رو و توکل و امیدم بر تو...

ساخت وبلاگ
این خوبه این خوبه که امروز شنبه اس خوبه که صبح شنبه اس...

دو روز گذشته پر از بدو بدو بود صبح  پنج شنبه رفتم بیمارستان پیش متخصص بعد که ظهر گرمازده و خسته رسیدم نشستم به تمرین طراحی، هی چهره زدم هی خط کشیدم هی اسکلت و عضله کشیدم بعد ساعت رو کوک کردم برای نیم ساعت بعد که بخوابمو بلند شمو برم کلاس ساعت که زنگ خورد  بیست دقیقه مات و مبهوت مونده بودم که الان واقعا باید سوار اتوبوس شمو برم کلاس؟ و قسم به رنگها که اگر پای آبرنگ درمیون نبود هرگز بر تنبلی روح غلبه نمیکردم.

بعد کلاس رفتم کرج که خواهرم تنها نباشه بعد گفتم کارگر نگیره میدونستم چقد بدش میاد آدم غریبه بیاد خونه اش، روسریمو کبری خانم وار بستمو افتادم به جون یخچال همه ی اجزای داخلی یخچال رو درآوردمو شستمو....

فردا صبح هم دلم قرار نداشت همش میترسیدم برم دست به چیزی بزنه خوب میشناسمش اصلا براش مهم نیس تو چه وضعیتیه هنوز هم میشینه طرح میزنه میدوزه یا میشوره و میسابه (موقت: خواهرم ماه هشت بارداری است)

همه جا رو برق انداختم کتابخونه رو گرد گیری کردم وسایل کابینتا رو از نو چیدمو تا غافل میشدم بازززززززززززززززز داشت یه کاری میکرد.

...

حالا صبح شنبه اس من سرحال . پر از انرژی به هفته ی پیش رو فکر میکنم این هفته باید یکی از پرکارترین هفته های زندگی من باشه باید پایان نامه ادیت نهایی بشه بدم برای صحافی و براش پاورپپوینت بسازم.... سه تا پروژه ی درسی دیگه هم هست که نهایتا تا سه روز دیگه باید انجام شه خودمو به مهلت پروژه های کاری قبلی رسوندمو مدیر مربوطه نمیدونم در ما چی دیده مهلت انجام هر پروژه از قبلی کمتره و امروز یکی دیگه باید استارت بخوره.

این وسط فقط فقط فقط... هر روز صبح هر روز صبح که آماده میشم بیام سرکار همون لحظه ای که قهوه ی غلیظمو مزه مزه میکنم  همون لحظه ای که رو به آینه ی قدی اتاق و پشت به کتابخونه میایستم حواسم هست که چشمم به قلموهام نیفته به مدادای استدلرم به تخته ی آماده ی آبرنگ... به طرح توی سرم فکر میکنم به برج ایفل و ساختمونای در هم تهرانو گنبد فیروزه ای... به قلموها نگاه نمیکنم به مت و دمبلهام  هم ... و هی تو ذهنم میگم امروز دیگه امروز آی پرامیس بیلیو می آی پرامیس...

عطر که میزنم داستایوفسکی زیر چشمی حرکات من رو از روی قفسه های کتابخونه میپاد " من قمارباز رو ننوشتم که تو یه هفته این اتود زخمت رو بزاری لای صحفاتشو رهاش کنی ها"

میدانم میدانم تو هم همین روزها قول میدم به تو به سعدی به محمود دولت دولت آبادی و جای خالی سلوچش...

یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 84 تاريخ : پنجشنبه 1 تير 1396 ساعت: 3:11