به وقت شب تولد بابای خوبم

ساخت وبلاگ

نشسته ام منتظر مهمانها

بابا روی مبل دراز کشیده و منتظر اذانه روزه بُردتش... شب تولدشه

شب تولدشه و من قهر کردم 

کلی منتظر امروز بودم که امتحاناتش تموم شه که پروژه هام تموم که نه سبک شه که بتونم نقاشی بکشم

تازه از بین هزارتا طرحی که کنار گذاشته بودم یکیشون رو شروع کرده بودم تازه خستگیم داشت با رنگ سرخابی و صدای علیرضا قربانی و تکان های سر ناشی از جدا شدن از دنیا در میرفت که مامان گفت مهمون داریم.

آه خدایا دوباره؟؟؟؟ مگه تک تکشون دو سه بار نیومدن افطار خونمون؟؟؟ بعد غر زدم بعد قهر کردم بعد سالاد شیرازی درست نکردم بعد گفتم نور اتاقم کمه مهمونا بیان من وسایلمو جمع نمیکنما بعد که داشتن تلوزیون نگاه میکردنو پشتشون به من بود بغض کردم بعد هی دماغمو بالا کشیدمو فین فین کردم یعنی من دارم گریه میکنم ولی خب کسی روشو برنگردوند.

بعد عروسمون زنگ زد گفت میخواد بابا رو سورپرایز کنه براش کیک خریده دارن با خواهرمینا میان اینجا

اونوقت من با بابای روزه دار خسته از کار و امتحانم چه کردم؟ قهر

بعد سعی کردم آشتی کنم بلد نبودم بعد خواستم حرفی بزنم هیچی به ذهنم نرسید گفتم " این طبیعیه که آدم بعد ورزش بدنش درد میگیره" بابام با تعجب نگام کرد هول کردم "خطرناک نیست؟"

واقعا؟؟؟ واقعا این چیزیه که الان تو این موقعیت تازه بعد از 6 سال ورزش مدام باید به ذهنم بیاد؟

الان مامان و بابا دارن سفره میندازن و من تو اتاق روم نمیشه بیام بیرون.

...

دوستی گفت چه عروس خودشیرینی راستش عروسمون مهربون و دوست داشتنیِ و پدرم رو پدر خودش میدونه درکش نباید چندان سخت باشه کاش قدر یکدلی و محبتش رو بدونیم.

...

وقتی میگویم مهمان, شامل حال خانواده خواهر و برادرم نمیشود که خدا شاهده برام از جون عزیزترن و خودشون صاحبخانه اند.

یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 116 تاريخ : پنجشنبه 1 تير 1396 ساعت: 3:11