اون لحظه رو میگم

ساخت وبلاگ
تمام بدوبدوها را که بگذاریم کنار...تمام طرحای نصف و نیمه ی روی میزم، کار آبرنگ ناتمامم، تماسهای گرفته نشده، پایان نامه ی بابا، پروژه ی کاریم و بوکمارکی که لای صفحه ی 375 کتابم مانده ....
اون لحظه ای که با مانتو و مقنعه تو آشپزخانه ایستاده بودمو داشتم سیب زمینی آبپزم رو برای باشگاه پوست میگرفتم و دستم  از داغی وسط سیب زمینی میسوخت و یه دفعه از صدای خوردن قطرات بارون به پنجره به خودم اومدم... اون لحظه رو زندگی کردم.
...
یادم رفته پشت پنجره برای یاکریما نوخ خشک بریزم بیان و به زمین خالی تُک بزنن چی؟
یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 104 تاريخ : جمعه 22 ارديبهشت 1396 ساعت: 4:26