دارم چی مینویسم؟؟

ساخت وبلاگ
ساعت شش و ربع عصر رسیدم خونه
خیلی خسته ام این روزا زیاد خسته میشم
مامان خونه نیست سه روزه که خونه نیست رفتند دنبال کارهای عروسی
از بین مواد غذایی تو یخچال یکم برنج و قرمه سبزی گرم میکنمو میخورم
بعد میام مچاله میشم لای پتوها کنار شوفاژ
کلی تو نت میچرخمو چشمام گرم میشه
عجیب خوابم میاد
ساعت تازه هشتِ شبه
ولی نباید بخوابم
نباید
اگه بخوابم تا 12 چهار ساعت رو از دست میدم چهار ساعتِ ارزشمند رو
خودمو از لای پتوها میکشم بیرون و بساط آبرنگمو پخش میکنم
طرح یه گل رو بیشتر نزدم ولی دلم طاقت نمیاره 
باید پاشم خونه رو تمیز کنم تو این سه روز هر چقد سعی کردم خونه به هم نریزه نشده اون چیزی که مامان تحویلم داده
از ظرفا شروع میکنم میشورمو خشک میکنمو جابجا میکنم
رادیو آهنگ سنتی پخش میکنه
برای نهار فردای خودمو برادرم ماکارونی بار میزارم و سالاد درست میکنم
اجاق رو تمیز میکنم
رادیو هنوز رو موج نود و سه و نیمه
دلم پیشِِ نقاشیمه
کیف فردا رو آماده میکنم
با این همه کار, نه بازم نه , اون چیزی نیست که مامان تحویلم داده
مامان که میاد میگم وای مامان نمیتونم
لبخند میزنه به پریشونیِ من و به هم ریختگیِ خونه  و دستکشای تو دستمه و دستمالی که دارم میشورم نگاه میکنه و میگه همش کارِ ده دقیقه است.
میام پای بساط نقاشیم دوست دارم کار کنم ولی نمیتونم دلم رفته پیش دستمالای ساتن قرمز رنگی که مامان خریده تا برای رقصِ کردی و لزگی و آذری برش بزنیم.
میگم مامان بشینم پاشون؟؟؟تا صبح تمومشون میکنم,نمیزاره
یه لیولن شیر میجوشونمو پای پنجره تو خنکای هوای آذر و خیره به تهران مینوشم
باید بخوابم
نوبتِ کرم دور چشم و کِرِم شبه
چرا هروقت نوبت به خودم میشه از همیشه کم انرژیترم؟؟؟
نه نیستم هیچوقت نباید نباید نباید کارامو پشت گوش بندازم
صورتمو با دستمال مرطوب پاک میکنم و از کِرمها استفاده میکنم
ساعت 12 که میام بخوابم مامان مثل هر شب میاد و به اتاقم سر میزنه.
+ مریم چیکار میکنی؟
_ خاطره مینویسم.
شب بخیر


یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 115 تاريخ : دوشنبه 6 دی 1395 ساعت: 17:35