جنگل نوروژی

ساخت وبلاگ

نام نویسنده: هاروکی موراکامی

مترجم: فرشته افسری


جنگل نوروژی، کتابی که هاروکی موراکامی را به دنیا شناساند، داستان زندگی و دوران دانشجویی پسری به نام واتانابه میباشد.

واتانابه با پخش موسیقی جنگل نوروژی در هواپیما به بیست سال گذشته پرت شده و از هجده سالگی اش میگوید، از روزهایی که صمیمی ترین دوستش کیزوکی خودکشی میکند و او برای فرار از خاطراتش به توکیو میرود.

بعدتر با دیدار اتفاقی نااُکو -دوست دختر سابق کیزوکی -و تداوم ارتباط به او دل میبندد، دختری که اواسط داستان برای مشکل شدید روحی و گوشه گیری بیش از حدش در یک بیمارستان روانی خاص بستری میشود، درست زمانی که واتانابه و نااُکو از طریق نامه و ملاقاتهای گهگاهی بیشتر به هم دل بسته اند و امید به بهبودی نااُکو دارند، میدوری وارد زندگی واتانابه میشود، دختری شاد، عجیب و بی خیال...که درس تاریخ را با او دارد و آنها گاهی بعد از کلاس تا شروع کلاس بعدی با هم قهوه مینوشند...

به جرات میتوانم بگویم آن صحنه ای که میدوری و واتانابه روی تراس کوچک کتاب فروشی پدری میدوری نشسته اند، نوشیدنی مینوشند و میدوری گیتار میزند و به آتش سوزی خانه روبه رو نگاه میکنند قشنگ ترین قسمت داستان است.

- میتوانید اوج رمانتیک بودن داستان را اینجا ببینید- تصور کنیدخانه ای یکی دو کوچه بالاتر میسوزد،خیابانهای اطراف را هیاهو گرفته و ماشین های آتشنشانی با سر و صدا وارد محوطه میشوند، میدوری به واتانابه لم داده است مینوشد و گیتار میزند و آنها بدون هیچ حرفی از تراسی که از ساختمانهای اطراف بالاتر است به آتش سوزی و دود نگاه میکنند.-

با گذشت زمان واتانابه به میدوری علاقمند میشود، نااُکو برای درمانهای جدی تر در بیمارستان حرفه ای تری بستری میشود و تلاش میکند که بهبود یابد تا بتواند با واتانابه زندگی کند...

و واتانابه بین دو عشق سردرگم است...

....

واتانابه با خودکشی نااُکو به افسردگی میرسد با همه علاقه ای که به میدوری دارد نمیتواند خودش را قانع کند که حالا وقت زندگی با میدوری است که میدوری را رها کرده و یک ماه به مسافرتهای مختلف رفته و آوارگیها  میکشد و شبها تا صبح گریه میکند...

بعد از بازگشت به توکیو، واتانابه با کمک ریو_معلم موسیقی نااُکو_ به زندگی برمیگردد، مسیر درست را پیدا میکند و قانع میشود که خودکشی نااُکو تصمیم شخصی او و بدون ربط به خودش بوده است...

...

به میدوری زنگ زدم: 

«باید باهات حرف بزنم، یه عالمه حرف دارم که بهت بگم، یه عالمه حرفِ دوتایی....تمام چیزی که من از این دنیا میخوام توئی...میخوام ببینمت و باهات حرف بزنم، میخوام همه چیز رو از نو شروع کنیم»

میدوری مدتی طولانی هیچ نگفت و سکوت کرد. سکوتی همچون صدای مبهم بارش باران بر چمنهای تازه هرس شده. سرم را به شیشه تکیه دادم و گوشی به دست منتظر ماندم. میدوری با صدایی آرام سکوت طولانی راشکست:

« الان کجایی؟»

...

و پایان.

...

پ ن : این کتاب را همسرم از اصفهان برایم سوغات َآورد، خوشحالم که چنین هدیه باارزشی را دریافت کردم و از خواندنش کلی کیف کردم.

یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 117 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 7:37