بند همه غمهای جهان بر دل من بود در بند تو افتادم و از جمله برستم...

ساخت وبلاگ
آخر شبها کارهات رو که میکنی جون و توانی اگه بمونه زمان خوبیه برای نوشتن
این چند روز حرف زیاد داشتم گفتنی زیاد داشتم دقیقش رو اگر بخواید غر زیاد داشتم...
از بی ثباتی و بلاتکلیفی این روزامون از دویدنها و نرسیدنها...از خستگیا, بیقراریا, دلتنگیا, از آرتروز لگن و کمر درد شدیدم که کار رو به جایی رسونده که حتی چند دقیقه سرپا بودن هم برام سخت شده...
از نوسان قیمت خونه, از تعدیل همکارا و هر روز ترس تو جونمون بودنا...
ولی حالا نیومدم اینا رو بنویسم اومدم از کلیشه ای ترین جمله دنیا استفاده کنم و بگم دنیا هنوز خوشگلیاشو داره...
همینکه میشه تو شهر کتاب لابلای سی دی های نمایشنامه خوانی و تئاتر چرخید و یه هدیه بی مناسبت برای یار خرید...
که میشه هر روز صبح یه لاته از کافه شرکت سفارش بدی و با خودکارای رنگیت برنامه هاتو بنویسی...
برنامه ریزی برای تولد پریزاد...
همینکه بچگونه بهش بگی خاله شیشه های کوچولوی ویتامینت که تموم شدن میدیشون به من گلدونشون کنم و یه روز عصر که از سرکار میای ببینی سه تا از شیشه های خالی ویتامینش روی میزته...
جوونه زدن شاخه  خشک و بی برگ و بارِ پتوس که داشت دور ریخته میشد و گرفتیش و گذاشتیش توی آب و بهش گفتی" ما میتونیم"...
دست به قلمو بردن و گهگاهی طرحی زدن....
خرید چند رنگ مدادرنگی و یه راپید جدید...
بردن یه تابلو نوشته جدید سرکار و گذاشتنش رو میز...
پیاده روی شبونه و سر زدن به مزار شهدای محل...
خرید یه روسری برگ انجیری از دستفروش مترو...
از سعدی خوانی ها هم که دیگه نگم...
با وجود همه مشکلات, همه نوسانها, همه اضطرابها, عمیقا خوشحال و خوشبخت و شاکرم...
...
چشمهام خسته اند درد میکنند و خواب دارند...خدایا خسته بودنم را شکر...


یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 113 تاريخ : شنبه 17 شهريور 1397 ساعت: 20:30